جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

آتشی از رخ چرا افکنده ای در جان ما

همچو زلفت ای صنم بشکسته ای پیمان ما

سر فدای راه عشقت کرده بودم لاجرم

در غم هجران تو بر باد شد سامان ما

ای طبیب از روی رحمت چاره ی دردم بساز

زآنکه از حد رفت بیرون چاره ی درمان ما

هر که را یاری بود چون جان در آغوشش کشد

جز جفا بر من نمی آید هم از جانان ما

ای مسلمانان مرا روزی دلی بودی مگر

خود نمی دانم چرا بیرون شد از فرمان ما

گفتمش عید رخت از ما چرا داری بعید

گفت از آن کاین لاشه نیکو نیست در قربان ما