جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

در باغ گل نماند و برفت از دیار ما

خوش بود هفته ای دو سه گل در کنار ما

هر چند گل به حسن بسی لاف می زند

کی دارد او طراوت روی نگار ما

از ما مکش تو سر که بدان روی مهوشت

آشفته گشت زلف تو چون روزگار ما

بارست بر در تو سگان را ستمگرا

در خلوت وصال حرامست بار ما

در عهد حسن و دلبری ما در این جهان

کردی به یک زمان دل شهری شکار ما

پرسی که حال و کار جهان چیست در غمم

جز گریه در فراق رخت نیست کار ما

بگذر به خاک ما زره مردمی ولیک

ترسم به دامن تو نشیند غبار ما

گر دورم از جناب شریف تو عذرها

بپذیر چونکه نیست در آن اختیار ما