بشکست چشم مست تو جانا خمار ما
بربود زلف شست تو از دل قرار ما
از آه بی دلان که برآرند صبحدم
آشفته گشت زلف تو چون روزگار ما
دایم خیال قدّ تو در دیده ی منست
زیرا که جای سرو بود در کنار ما
از پا درآمدم ز غم روی آن صنم
نگرفت دست دل شبکی آن نگار ما
دیدم بسی جهان و بگشتم به عشق او
کس نیست در جهان وفا همچو یار ما
گفتم شکار زلف تو گشتم ستمگرا
گفتا که هست خلق جهانی شکار ما
گفتم وفا و مهر نداری چرا بگو
مست فراغتی تو ز احوال زار ما
کارم خراب از غم و بارم به دل ز عشق
روزی نظر فکن تو در این کار و بار ما