جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

این جهانِ بی‌وفا با کس نکرده‌ست او وفا

درد از او بسیار باشد زو نمی‌آید دوا

هر درختی کاو کشد سر بر فلک از بار و برگ

هم بریزاند به قهرش عاقبت باد فنا

گر صدف پنهان شد اندر بحر بی‌پایان، چه غم!؟

گوهر ذات شریفت را همی‌خواهم بقا

گوهری شهوار از دریای لطف آمد برفت

کاندر این عالم نمی‌داند کسی او را بها

یارب آن درّ معانی را ز لطفِ بی‌دریغ

در میانِ دُرج اقبالش نگه دارد خدا

شکر معبودی ز جان گویم که بنّای ازل

گلشن اقبال عمرت را کنون کرده بنا

روز هیجا در نبردت رستم و اسفندیار

گَردِ نعل مرکبت کردند باری توتیا

جز دعای دولتت ورد زبانم هیچ نیست

آخر از دست فقیران خود چه خیزد جز دعا

بعد از این تصدیع و گستاخی که کردم در جهان

من دعای دولتت گویم بجز مدح و ثنا