جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶

رحمی بکن آخر به من خسته خدا را

از حد مبر آخر به دلم جور و جفا را

زین بیش نماندست مرا طاقت هجران

آخر نظری کن به من از لطف، خدا را

یک شب ز سر لطف، تو بر وعده وفا کن

زین بیش میازار دل خسته‌ی ما را

از بس که جفا بر من بیچاره پسندی

بر بنده ببخشود ز جورت دل خارا

دردی ز غمت بر دل رنجور ضعیفست

زنهار مکن دور از این درد دوا را

سلطان جهانی و من از خیل گدایان

بنواز زمانی ز سر لطف گدا را

یک روز وفا کن به خلاف ای بت دلخواه

باشد که بگویند به سر برد وفا را