رحمی بکن آخر به من خسته خدا را
از حد مبر آخر به دلم جور و جفا را
زین بیش نماندهست مرا طاقت هجران
آخر نظری کن به من از لطف، خدا را
یک شب ز سر لطف، تو بر وعده وفا کن
زین بیش میازار دل خستهٔ ما را
از بس که جفا بر من بیچاره پسندی
بر بنده ببخشود ز جورت دل خارا
دردی ز غمت بر دل رنجور ضعیف است
زنهار مکن دور از این درد دوا را
سلطان جهانی و من از خیل گدایان
بنواز زمانی ز سر لطف گدا را
یک روز وفا کن به خلاف ای بت دلخواه
باشد که بگویند به سر برد وفا را