ای گوهر لطافت و ای منبع صفا
بردیم از فراق تو بر وصلت التجا
بر بستر غمیم فتاده ز روز هجر
آخر شبی خلاف فراقت ز در درآ
بر درد من طبیب چو آگاه گشت گفت
جز داروی وصال نباشد تو را دوا
جانا ببخش بر من مسکین مستمند
بر بستر فراق نباشم چنین روا
گر باورت ز من نکند نور دیده ام
بر حال زار و رنگ رخم دیده برگشا
تا بنگری که حال جهان بی تو چون بود
رنگ چو کاه و اشک چو خونم بود گوا
تا چند خون این دل مسکین خوری مخور
آخر که گفت بر تو حلالست خون ما
بیگانه خوی دلبر ما دل ز ما ببرد
رحمی نکرد بر دل مجروح آشنا
زین بیشتر جفا نپسندند در جهان
بر زیر دست جور نکردست پادشا