عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸ - قصیده ناتمام در مدح شمس المک ناصر الدین نصر

ای نگار، از بس که اندر دلبری دستان کنی

هر زمان ما را به عشق خویش سرگردان کنی

عاشقی با تو خطر کردن بود با جان خویش

زانکه نپسندی تو دل تنها و قصد جان کنی

گه ز گرد مشک بر خورشید نقاشی کنی

گه ز عنبر بر گل صد برگ بر، جولان کنی

گاه سنبل را حجاب تودهٔ نسرین کنی

گاه میدان را نقاب خرمن مرجان کنی

بند دل‌ها بگسلی، چون زلف بر بند افگنی

نرخ لؤلؤ بشکنی، چون آن دو لب خندان کنی

دیده روید مجلس، ار تو پای در مجلس نهی

گل دمد میدان، اگر تو روی زی میدان کنی

بخت خدمتگار گشت آن را که تو خدمت کنی

چرخ فرمان بر بود آن را که تو فرمان کنی

زلف شهرآشوب تو بر گل همی جولان کند

تو همی گرد روان و جان و دل جولان کنی

آیت حسنی، که هر گه روی بنمایی به خلق

دیده‌های خلق را یکسر نگارستان کنی

ای صنوبر قد، ندانی تو چگونه فتنه‌ای

یا همی دانی، به عمدا خویش را نادان کنی

گه کنار دلبران چون حلقهٔ گوهر کنی

گاه چشم بیدلان چون چشمهٔ توفان کنی

هر زمان در دلبری بندی دگرگون افگنی

هر زمان در جادویی رنگی به دیگرسان کنی

خستگی‌های سر زلف توبه ناگشته، تو

خط فرود آری به من، تا درد بی‌درمان کنی

خوش بدی، خوشتر شدی، زین پس بسی خوش‌تر شوی

خوب‌رویا، جَهد کن تا سیرت خوبان کنی

دل فشانم پیش زلفت، جان فشانم پیش خط

هر چه خواهی کن، که تو هر چه بخواهی آن کنی

خدمت خاک کف پای تو از دیده کنم

زان که امروز، ای صنم، تو خدمت سلطان کنی

شاه شمس الملک، نصر، آن ناصر دین رسول

آن امینی، کز امانش عهدهٔ ایمان کنی

حافظ اسلام و سلطان زمین و شاه شرق

بوالحسن نصر، آن که احسانش ز کف برهان کنی

آن بزرگی، کز بزرگی پستش آید پیش چشم

گر تو قدرش را قرین گنبد گردان کنی

ور دوال تازیانه‌اش را زنی بر شاخ خشک

در زمان آن را عصای موسی عمران کنی

ور به روی آسمان داری تو گرز شیرسار

شیر گردون را مطیع شیر شادروان کنی

ای خداوندی، که ایزد مر ترا زان بر گزید

تا همه دشوارها بر بندگان آسان کنی