عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱ - تغزل

دوش آن صنم سنگدل سیم بنا گوش

آمد بر من تنگ دل و خسته و مدهوش

دو نرگس مخمور چو دو نایژه خون

دو لعل گهر پوش چو دو ناوچه نوش

ای عارض سیمینش پر از قطره سیماب

ای زلفک مشکینش پر از عنبر پر جوش

دو لب چو دو تا لعل و دو یاقوت شکر بار

دو رخ چو دو گلبرگ و دو خورشید زره پوش

از خون رخ رنگینش پر از جدول تقویم

وز اشک پر از گوهر ناسفته بناگوش

غرقه شده از خون دل آن چهره شیرینش

تیره شد از گرد غم آن صورت نیکوش

آمد بر من، گفت: زهی یار وفادار

بس زود شد این بیعت و سوگند فراموش

ما را به بها عرضه کند پیش تو نخاس

تو سنگدل از دور همی بینی و خاموش

ای راه خرد بسته، گهی چند به ره آی

وی سد جفا بسته، زمانی به وفا کوش

بی قدرترین کس منم امروز برِ تو

یاد آیدت آن گه که تهی ماند آگوش

بس خون که فرو ریزی شبگیر به بالین

آن شب که مرا جویی از دامن شب پوش