عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱ - در مدح شمس‌الملک نصر

نماز شام، چو پنهان شد آتش اندر آب

سپهر چهره بپوشید زیر پر غراب

چو بر کشید سر از باختر علامت شب

فرو کشید عَلَم‌دار آفتاب طناب

هوا نهان شد در زیر خیمه ازرق

زمین نهان شد در زیر خرقه سنجاب

هوای مشرق تاری تر از شب شبه‌گون

کنار مغرب رنگین تر از عقیق مذاب

یکی ز جامه عباسیان فگنده ردا

یکی ز مطرد نستوریان کشیده حجاب

چنان نمود اثر آفتاب و ظلمت شب

چو از عمامه مصقول چهره اعراب

یکی چو عارض معشوق زیر سایه زلف

یکی چو چشمه خورشید زیر چتر سحاب

ز نور و ظلمت بر روی آسمان و زمین

هوا ز قوس و قزح در هزار گونه خضاب

یکی چو آینه‌ای زیر پرده ظلمات

یکی چو برگ سمن زیر لاله سیراب

نماز شام پدید آمده ز روی فلک

خیال‌وار کواکب، چو مهره لعاب

من و نگار من از بهر دیدن مه نو

دو دیده دوخته بر روی گوهرین دولاب

چو دو مهندس زیرک، که بنگرند به جهد

دقیق‌های مطالع به شکل اسطرلاب

بت مرا، ز نشاط نظاره مه عید

چکیده به گل احمر هزار قطره گلاب

ورا، ز دیدن مه، هر دو دیده پر ز خیال

مرا، ز دیدن او، دیده پر مه و مهتاب

گهی به گوش همی بر نهاد مرزنگوش

گهی ز درج عقیقین نمود در خوشاب

ز بس اشارت انگشت دلبران بهلال

همه هوا قلم سیم شد، به شکل شهاب

یکی به برگ سمن بر نگاشته نرگس

یکی به لاله همی‌برنگاشته عناب

هلال عید پدید آمد از سپهر کبود

چو شمع زرین، پیش زمردین محراب

فلک چو چشمه آب و مه نو اندر وی

به سان ماهی زرین میان چشمه آب

گهی نهان شد و گاهی همی‌نمود جمال

چو نور عارض فردوسیان به زیر نقاب

به سان زورق زرین میانه دریا

گهی بر اوج پر از موج و گاه در غرقاب

همی‌شد از پی رزم و ز بهر بزم ملک

گهی چو دشنه زرین، گهی چو جام شراب

شه مظفر منصور، نصر، ناصردین

ابوالحسن، که زاحسانش عاجزست حساب

جمال صدر و نظام زمانه شمس الملک

قوام حق و شه شرق، پادشاه رقاب

به جاه قبله اسلام و قوت ایمان

به جود مقصد اسلاف و قبله اعقاب

اگر به جرم فلک بنگرد، به چشم رضا

وگر به روی زمین خط کشد، ز روی خطاب

چو مهر گردد، از مهر، مهرهای فلک

چو ذره گردد، از قهر، ذره‌های تراب

به بزم و رزم درون آب و آتشست، چنانک

به صلح و جنگ به کردار رحمتست و عذاب

نه عرض جاه وی اندیشه را کند تمکین

نه ارز جود وی اوهام را دهد پایاب

مطیع رایت منصور اوست فتح و ظفر

معین رای دلارای اوست صدق و صواب

ز روی علم و هنر نادری‌ست در هر نوع

ز روی فضل و ادب آیتی‌ست در هر باب

درین صحیفه فهرست گنج‌های علوم

در آن سفینه کتاب نوادر و آداب

ایا نبرده سواری، که بر فلک بی‌تو

کسی نیارد کردن به تیغ و تیر عتاب

به روزگار تو تیغ تو یادگاری ماند

که حجتست به نزد همه اولوالالباب

چه گفت؟ گفت که: بخشش نه کوشش است به جهد

نه ملکت اندر شمشیر و نیزه بود و نشاب

بلی، که دولت ایزد دهد، ولیکن مرد

حریص باید و کوشا بجستن اسباب

زمین سراسر گنجست و درش ناپیدا

جهان سراسر کامست و کام او نایاب

اگر جهان همه پر گنج و تخت و تاج شود

چو رنج نبود نتوانش دید جز در خواب

بیا، بیا و ببین مرد را به روز مصاف

بیا، بیا و ببین مرد را به گاه ضراب

بدان گهی، که دلیران شوند سوی مصاف

بدان گهی، که یلان آهنین کنند ثیاب

زمین چو دریا گردد ز موج خون و سرشک

هوا چو هاویه گردد ز دود دوزخ تاب

میان میدان سرهای شیر مردان را

تپان و غلتان بینی، چو گوی در طبطاب

هِزَبْرْوار تو بر پشت باد پای سمند

چو اژدها، که سواری کند به پشت عقاب

چو ابر در گردون و چو ماه در صحرا

چو کوه در زمین و چون نهنگ در گرداب

چو کوه وقت سکون و چو سیل در گه سیر

چو سنگ وقت درنگ و چو آب وقت شتاب

همی‌روی به مصاف اندرون چو عزرائیل

فتاده پیش تو در، کشتگان به سان زباب

یکی به ضربت تیغ و یکی به طعنه رمح

یکی به زخم عمود و یکی به زخم رکاب

ز عکس جوشن میدان چو دامن مریخ

ز خون دشمن ساعد چو آلت قصاب

ز بیم حمله تو هر زمان بجوشد خون

ز خاک کالبد و جان رستم و سهراب

ایا شهی، که جهان را به کام تست مآل

و یا شهی، که زمان را به حکم تست مآب

چو رزم سازی، عالم کنی پر از کشته

چو بزم سازی، گیتی کنی پر از می ناب

خدایگانا، شاها، مظفرا، ملکا،

مه مبارک بگسست صحبت از احباب

قرار کرد تمام و به وقت کرد خرام

کنون بخواه تو جام و بگیر زلف بتاب

خجسته بادت عید، ای خجسته عید جهان

خدات داد بدین رنج روزه مزد و ثواب

همیشه تا که بود سرخ لاله و می و گل

همیشه تا که بود سبز سرو و مورد و سداب

چو سرو سبز ببال و چو سنگ سخت بپای

چو ابر تند ببار و چو آفتاب بتاب

همه جهان بگشای و همه هنر بنمای

همه جمال ببین و همه جلال بیاب