سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۹

غم عشق تو را دلهای ویران خانه بایستی

که آن گنج است و جای گنج در ویرانه بایستی

به آسانی نشاید زین دوره پی برد بر مقصد

ره دیگر میان کعبه و بتخانه بایستی

به دل دادند ، شُوقِ ناله این را ، سوختن آن را،

که گل را عندلیب و شمع را پروانه بایستی

سر زلف دلاویز بتی زان دام دلها شد

که زنجیری به پای این دل دیوانه بایستی

به یاد افسانه ی مهر و وفا دارم بسی اما

تو را ای بی وفا گوشی بر این افسانه بایستی

به ترک باده پیمان بسته ام با زاهد و اکنون

برای امتحان من یکی پیمانه بایستی

نبایستی که زاهد پِی برَد ، بر نشئهء صهبا،

و گرنه در جهان هر مسجدی میخانه بایستی

(سحاب) از کوی او گیرم ز جور مدعی رفتم

از او یک لحظه بایستی صبوری یا نه بایستی