سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۸

هر که کند منع من از روی تو

کاش به بیند رخ نیکوی تو

تیغ به روی تو کشیده است لیک

خون مرا ریخته ابروی تو

گریه ی خلق از تو ولی آب چشم

خاک مرا میبرد از کوی تو

کرده عیان بر همه صید افگنی

زخم دلم قوت بازوی تو

برگ سمن کرده به سنبل عیان

زلف سمن سای سمن بوی تو

کده ز اعجاز لبت زنده باز

هرکه کشد نرگس جادوی تو

چشم (سحاب) ار نبود اشک بار

می زند آتش به جهان خوی تو