سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۰

جز خانه ی دل منزل جانانه ندانم

کس را بجز او صاحب این خانه ندانم

امروز که گویند تو در خانه ی مائی

از بی خودی شوق ره خانه ندانم

از خال تو افتاده بدام ار چه بود باز

مرغ دل من مایل این دانه ندانم

عیبم مکنید ار رهم افتاد به مسجد

کامروز زمستی ره میخانه ندانم

عجبی عجب از تو به مرا هست و علاجش

جز اینکه کشم یک دو سه پیمانه ندانم

افسانه ی بی خواب همی خواهد و اکنون

از من که بجز درد دل افسانه ندانم

زینسان که (سحاب) اینهمه دل بسته به هر موی

جز این که بر آن زلف زند شانه ندانم