سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۷

پیغام تو را گر همه دل بود بریدم

یک بار نگفتم که ندامت نکشیدم

سنگ ستم هیچ کس این ذوق ندارد

بسیار زهر گوشه ی دیوار پریدم

در مجلس اغیار ندانم به که بودی

هر گه سخن مهر و وفا از تو شنیدم

از بس که به امید تو هر روز نشستم

تا شام در این راه به وصلت نرسیدم

امروز ز امیدم همه آنست که گوید

روزی که زوصل تو شود قطع امیدم

دیگر به چه امید شوم زنده به محشر؟

کم نیست (سحاب) آنچه بیک عمر کشیدم