عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴

چه دانستم که این دریای بی‌پایان چنین باشد؟

بخارش آسمان گردد، کف دریا زمین باشد

لب دریا همه کفر است و دریا جمله دین‌داری

ولیکن گوهر دریا ورای کفر و دین باشد

اگر آن گوهر و دریا به هم هر دو به دست آری

تو را آن باشد و این هم ولی نه آن نه این باشد

یقین می‌دان که هم هر دو بود هم هیچ یک نبوَد

یقین نبوَد، گمان باشد، گمان نبوَد، یقین باشد

درین دریا که من هستم نه من هستم نه دریا هم

نداند هیچ‌کس این سِر مگر آن کو چنین باشد

اگر خواهی کزین دریا وزین گوهر نشان یابی

نشانی نبودت هرگز چو نفست هم‌نشین باشد

اگر صد سال روز و شب ریاضت می‌کشی دایم

مباش ایمن یقین می‌دان که نفست در کمین باشد

چو تو نفسی ز سر تا پای، کی دانی کمال دل؟

کمال دل کسی داند که مردی راه‌بین باشد

تو صاحب نفسی ای غافل! میان خاک خون مِی خور

که صاحب‌دل اگر زهری خورد آن انگبین باشد

نداند کرد صاحب‌نفس کار هیچ صاحب‌دل

و گر گوید توانم کرد ابلیس لعین باشد

اگر خواهی که بشناسی که کاری راستین هستت

قدم در شرع محکم کن که کارت راستین باشد

اگر از نقطهٔ تقوی بگردد یک دمت دیده

سزای دیدهٔ گردیده میل آتشین باشد

تو ای عطار محکم کن قدم در جادهٔ معنی

که اندر خاتم معنی لقای حق نگین باشد