سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸

اسیر زلف تو فارغ ز هر گزند شود

خوشا دلی که گرفتار آن کمند شود

سراغ تربتم از کس پس از هلاک مکن

ببین که شعله ی آه از کجا بلند شود

در آن دیار که دلبستگی به زلفی نیست

کسی چگونه در آن قید پای بند شود

کند نصیحت ناصح به حال من چه اثر

جز اینکه آتش من تیز تر ز پند شود

سکون در آتش عشق بتان مخواه از دل

مقیم آتش سوزنده چون سپند شود