سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳

دم مرگ است و بازم دل بود در فکر یار خود

اجل در کار خود مشغول و من و من در فکر کار خود

همی خواند به عشق دیگرانم بی نیازی بین

که صیادم به صیاد دگر بخشد شکار خود

عنانم او کشد هر سوی و من از دست خود نالم

که خود دادم بدست او عنان اختیار خود

مپرس از من چه نامی و زکجائی رفت ای همدم

مرا هم نام خود از یاد و هم نام دیار خود

ز آه آتشین خود فروزم آتشی هر شب

کز آن آتش مگر روشن کنم شب‌های تار خود

ز عشق چون خودی شد کار او هم مشکل و اکنون

هم او در کار خود درمانده و هم من به کار خود

به خود بس مژدهٔ وصل از زبانش دادم و نامد

(سحاب) او شرمسار من شد و من شرمسار خود