دم مرگ است و بازم دل بود در فکر یار خود
اجل در کار خود مشغول و من و من در فکر کار خود
همی خواند به عشق دیگرانم بی نیازی بین
که صیادم به صیاد دگر بخشد شکار خود
عنانم او کشد هر سوی و من از دست خود نالم
که خود دادم بدست او عنان اختیار خود
مپرس از من چه نامی و زکجائی رفت ای همدم
مرا هم نام خود از یاد و هم نام دیار خود
ز آه آتشین خود فروزم آتشی هر شب
کز آن آتش مگر روشن کنم شبهای تار خود
ز عشق چون خودی شد کار او هم مشکل و اکنون
هم او در کار خود درمانده و هم من به کار خود
به خود بس مژدهٔ وصل از زبانش دادم و نامد
(سحاب) او شرمسار من شد و من شرمسار خود