سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱

هر زمان دامن به خون بی‌گناهی تر کند

چون رسد نوبت به من اندیشه از محشر کند

سال‌ها کردیم بر کوی تو در سر خاک‌ها

تا که در کوی تو دیگر خاک ما بر سر کند

قوت یک آه دارد دل نمی‌داند کز آن

چارهٔ بیداد آن یا کینهٔ اختر کند

دست هجران تواش در بر کند صد جامه چاک

هرکه روزی خلعت وصل ترا در بر کند

پر بود چون ساغر من دایم از خون جگر

بعد مردن دگر کسی خاک مرا ساغر کند

گاهی از وارستگی حرفی برای مصلحت

با رقیبان گویم و ترسم که او باور کند

آتش غم صرصر هجرش کند با من (سحاب)

آنچه آتش با گیا صرصر به خاکستر کند