سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹

اگر کام من سال و ماهی برآید

ز آهی است کز سینه گاهی برآید

مرا نیست تاب نگاهی و گرنه

تمنای من از نگاهی برآید

کشی بیگناهم ندانم چه آخر

زقتل چو من بیگناهی برآید

چه سازی گهی کز پی دادخواهی

زهر سو چو من دادخواهی برآید

بود حاجتم مرگ یا وصل جانان

یکی زین دو حاجت الهی برآید

امیدی کزو بیگه و گه برآمد

کنون شادم ار گاهگاهی برآید

ترا دل جفا پیشه داند چه سازم

که او را چنین اشتباهی برآید

کجا برق حرمان گذارد (سحابا)

که از باغ وصلم گیاهی برآید