سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵

پایان شب هجر تو خواهم پی حاجات

هر گه که بر آرم به فلک دست مناجات

گفتی که به خواب تو بیایم شب هجران

در دیده ی من خواب و شب هجر تو هیهات

هم جان دهد و هم بستاند لبت آری

از معجز عیسی بودش بیش کرامات

با یاد توام دوش عجب بزم خوشی بود

تا بر سرم امروز چه آید ز مکافات

خط سر زده ز آن رخ ولی از طره و مژگان

پیدا بود از حسن تو آثار و علامات

از پای زنم تا به لبش بوسه که یک بار

سالک نتواند که کند طی مقامات

از سیل سر شکم به فغان اهل زمینند

وز شعله آهم به حذر اهل سماوات

بیگانه چنان معتبر امروز که بر من

سهل است که جوید به سگان تو مباهات

هر جای که از مصحف خوبی بگشودم

در شان تو دیدم شده نازل همه آیات

فرقی که میان من و او هست به محشر

من منفعل از معصیتم شیخ ز طاعات

با آنکه پشیمان شدم از صحبت زاهد

ترسم که زمن نگذری ای پیر خرابات

دانسته (سحاب) از بر او دور نگردم

این نیست که چندان نکنم درک کنایات

سلطان جهان فتحعلی شاه که افلاک

از بندگی حضرت او جسته مباهات

ذاتش ز حوادث ابدالدهر مصون باد

از معدلتش دهر مصون از همه آفات