سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳

بگذشت زجان هر کس و از آن سر کو رفت

آنجا به چه کار آمد و زآنجا به چه رو رفت

خونی که روا بود که از تیغ تو ریزد

از حسرت تیغت همه از دیده فرو رفت

بودم ز می یار چنان مست که امسال

کی باده ندانم به خم از خم به سبو رفت

دل خون شد و از چشمم اگر ریخت چه چاره

باز آمدنی نیست هر آبی که زجو رفت

روز خوشی از بخت بد خویش ندیدم

زآن روز که دل از پی آن روی نکو رفت

حرف بد غیرش سبب عربده گردید

کز بزم (سحاب) آن صنم عربده جو رفت