سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

به بزم ای زاهد اینک می سبیل است

اگر وقتی به جنت سلسبیل است

رود جان از تن و جانان به محمل

من و او هر دو را عزم رحیل است

غم او بر خلاف نار نمرود

در اول چون گلستان خلیل است

دلیل من به گمراهی همین بس

که دل در وادی عشقم دلیل است

ندادم بوسه ای زان لب چه حاصل؟

ازین خرما که او را بر نخیل است

خجل زین چشم گریان و دل تنگ

کف بخشنده و چشم بخیل است

به خون گل نگارین پنجه ی او

چو تیغ قاتل از خون قتیل است

غم مهجوری روی جمیلش

علاجش مرگ یا صبر جمیل است

خموشی پیشه کن در مکتب عشق

که درس عاشقی بی قال و قیل است

جنان و سلسبیلی هست اما

جنان میخانه و می سلسبیل است

نیاید هم به پایان در شب هجر

حدیث زلف یار از بس طویل است

(سحاب) ار عهد دلبر بی ثبات است

دوام حسن او هم زین قبیل است