سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

تا این دل دیوانه بود عاقلهٔ ما

از طعن جنون بیهده باشد گلهٔ ما

آسوده غم عشق ز تنگی دو عالم

روزی که نمودند به او حوصلهٔ ما

شادابی دل داده به خار و خس این دشت

خونی که به هر گام چکد ز آبلهٔ ما

عمریست که پوییم ره کویش اگرچه

از او نبود جز قدمی فاصلهٔ ما

دربار، به جز عشق نداریم متاعی

ایمن بود از راه زنان قافلهٔ ما

بر شاه (سحاب) ار رسد این نظم عجب نیست

کز لعل لب یار ببخشد صلهٔ ما