سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

دانی چه اثر داشت دعای سحر ما؟

این بود که نگذاشت به عالم اثر ما

زاول قدم از پای فتادیم و ازین پس

تا در ره عشق تو چه آید به سر ما

جز بار غم از شاخ وفای تو نچیدیم

از نخل جفایت چه بود تا ثمر ما؟

مرگ همه اغیار خوش است ارنه چه حاصل؟

یک خار اگر کم شود از رهگذر ما؟

پروانه ی محروم ز شمعیم و، ز دل خاست

این آتش سوزنده که بینی ز پر ما

جز اینکه شود وقت نگه مانع دیدار

دیگر چه بود خاصیت این چشم تر ما؟

بیداد گرا خوبه ستم کردی و ترسم

گیرد ز تو داد دل ما دادگر ما

دی پیر مغان گفت دو چیز است که بخشد

عمر ابد و آب خضر خاک در ما

افغان چو جرس خاست (سحاب) از همه دلها

بنشست به محمل چو مه نو سفر ما