فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱

اگر مرد خردمندی تو را فرزانگی باید

وگر همدرد مجنونی غم دیوانگی باید

رفیقی بایدم همدم، به شادی یار و در غم هم

وزین خویشان نامحرم مرا بیگانگی باید

من و گنج سخن‌سنجی که کنجی خواهد و رنجی

چو من گر اهل این گنجی تو را ویرانگی باید

چو زد دهقان زحمتکش به کشت عمر خود آتش

تو را ای مالک سرکش جوی مردانگی باید

قناعت داده دنیا را گروه بی‌سر و پا را

چرا با این غنا ما را، غم بی‌خانگی باید

در این بی‌انتها وادی، چو پا از عشق بنهادی

به گرد شمع آزادی، تو را پروانگی باید