فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

با دل آغشته در خون گرچه خاموشیم ما

لیک چون خم دهان کف کرده در جوشیم ما

ساغر تقدیر ما را مست آزادی نمود

زین سبب از نشئه آن باده مدهوشیم ما

گر توئی سرمایه دار با وقار تازه چرخ

کهنه رند لات و لوت خانه بر دوشیم ما

همچو زنبور عسل هستیم چون ما لاجرم

هر غنی را نیش و هر بیچاره را نوشیم ما

نور یزدان هر مکان، سر تا به پا هستیم چشم

حرف ایمان هرکجا، پا تا به سر گوشیم ما

دوش زیر بار آزادی چه سنگین گشت دوش

تا قیامت زیر بار منت دوشیم ما

حلقه بر گوش تهی دستان بود گر فرخی

جرعه نوش جام رندان خطاپوشیم ما