در آن روزی که تخم مهر کشتند
به مهر تو گل ما را سرشتند
نیامد غیر مهرت در دل من
که بسرشتند با آب و گل من
مرا با مهر تو پیوسته حالی ست
که جز آن هر چه می بینم خیالی ست
به یاری تو من آن جان سپارم
که تا جان دارم از بهر تو دارم
مرا از عشق تو پروای کس نیست
هوایی کز تو دارم آن هوس(نیست)
جهان تا کرد نقش کهنه را نو
مرا شیرین، تو را خوانده ست خسرو
به لوح دهر می بینم هویدا
که تا باشد جهان گویند از ما
ملامتها که ما بردیم از عشق
غرامتها که بسپردیم در عشق
حدیث آن و غمها و ملامت
عجب نبود که ماند تا قیامت
جهان تا کرد نقش دهر بنیاد
ندارد هیچ کس زین عاشقی یاد
ز بعد ما کسان کین در پذیرند
مگر زین نقش، نقشی باز گیرند
کنون شاها ز روز رفته بگدر
که از رفته نمی گوییم دیگر
چو دولت یار و طالع گشت دمساز
مهل کین دولت از دستت رود باز
چو با هم بی حجاب و رو به روییم
سخن را تا به کی در پرده گوییم
دل و جان را چو ستری نیست با هم
حجاب از پیش برداریم ما هم
شویم آسوده زین گفت و شنفتن
سخن تا کی توان در پرده گفتن
نپیچیم از دو زلف خویش پیوست
میان مار بگداریم از دست
دگر با هم نگوییم از چه و چون
که پیدا نیست کار چرخ وارون
به یک ره دست ازین عالم بداریم
غم عالم به عالم واگداریم
شبی احوال عالم در میان بود
ز نیک و بد، حدیثش بر زبان بود
خوشم آمد که خوش گفت این عزیزی
که این عالم نمی ارزد به چیزی
به عالم من ندیدم غیر ازو کس
من از عالم، به عشقم زنده و بس
نکیسا چون فرو خواند این دگر بار
بگفت این باربد با ناله زار