ملا احمد نراقی » معراج السعادة » باب چهارم » فصل - محبت خدا بالاترین محبت ها

مذکور شد که این محبتی که از جمله صفات حسنه و اوصاف پسندیده است چیزی است که محبت به آن شرعا ممدوح و مستحسن باشد و آن محبتی است که ما در این مقام گفتگو از آن می کنیم و آن محبت به خداست و آنچه به او منسوب است.

و بالاترین همه محبتها آن است که محبت به خدا باشد بلکه بجز او کسی سزاوار محبت نیست و کسی که شایسته محبوبیت باشد بجز او نه و اگر چیزی دیگر هم دوستی را شاید به واسطه انتسابش به او است و اگر کسی چیزی را نه از این جهت دوست داشته باشد ازجهل و قصورش است در معرفت خداست پس سزاوار آن است که آدمی با تمامی ذرات موجودات، محبت عام داشته باشد، از آن راه که جملگی آنها از آثار قدرت حق و پرتوی از انوار وجود مطلق است و محبت خالص او نسبت به بعضی به جهت خصوصیت نسبتی که با او دارند باشد.

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

و بیان این مطلب آن است که دانستی که از برای محبت، اسبابی چند است و هر جا که محبتی است البته به جهت یکی از آن سببهاست و همه آن اسباب در حق پروردگار عالم مجتمعند.

اما سبب اول: که محبت آدمی به خود بوده باشد پس خود ظاهر و روشن است که وجود هر موجودی بسته به وجود پروردگار او است و او را به خودی خود وجودی، و فی حد ذاته بودی نیست، اگر وجود است از اوست و اگر بقای وجود است به اوست کمال هر وجودی به انتساب به او حاصل، و هر ناقصی به واسطه قرب به او کامل می شود پس در کارخانه هستی وجودی نیست که به خودی خود ثباتی داشته باشد مگر قیوم مطلق که قوام همه موجودات بسته وجود او بود و همه کاینات منوط به بود اوست.

اگر طرفه العینی چشم التفات از کاینات بپوشد در عرصه هستی کسی صاحب وجودی نبیند و اگر لحظه ای دامن بی نیازی از کون و مکان برچیند گرد نیستی بر فرق عالمیان نشیند و چگونه تصور می شود که کسی خود را دوست داشته باشد و آنکه قوام هستی و وجود او فرع هستی و وجود اوست دوست نداشته باشد.

و اما سبب دوم و سوم: پس بسی واضح و پیداست که هیچ لذتی نیست که نه از ثمره شجره نعمت او باشد و هیچ احسانی نیست که نه از خوان احسان و عطیت او بود هر نعمتی از دریای بی انتهای نعمت او قطره ای است و هر راحتی از بحر بی کران آلاء او جرعه ای و اسباب عیش و شادی از او آماده، و خوان نشاط و خرمی او نهاده.

کدام مور، دانه کشید که نه از خرمن احسان او است و کدام مگس نوشی چشید که نه از شهد شکرستان او.

ادیم زمین سفره عام اوست

بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست

چنان پهن خوان کرم گسترد

که سیمرغ در قاف روزی خورد

ز ابر برافکند قطره ای سوی یم

ز صلب آورد نطفه ای در شکم

از آن قطره لولوی، لالا کند

وز این صورتی سرو بالا کند

و اما سبب چهارم: که حسن و جمال و تمامیت و کمال باشد پس حاجت به بیان نیست که جمال خالص، و کمال مطلق منحصر در ذات پاک حق است و هر جمالی در پیش آئینه جمال ازلی زشت و زبون، و هر کمالی نسبت به کمال لم یزلی پست و دون است هر جمالی نگری به صد نقص گرفتار، و هر حسنی بینی عیب آن پیش از هزار، جمال جمیل مطلق است که از همه شوائب و نقص مبرا، و حسن اوست که از جمله عیوب و قصور معرا است نه بالاتر از جمالش جمالی تصور توان کرد، و نه بهتر از حسنش به حسنی توان پی برد پس اگر جمالی مشوب به چندین هزار نقص، سزاوار محبت باشد، پس چگونه خواهد بود جمال خالص مطلق که بالاتر از آن متصور نباشد.

باده خاک آلودتان مجنون کند

صاف اگر باشد ندانم چون کند

با وجود اینکه هر جا جمال زیبایی است شاهدی است از دست مشاطه عنایت او آراسته و هر جا قامت رعنایی است سروی است که از چمن قدرتش برخاسته غمزه غماز ترکان ختائی را بجز او، که خون ریزی آموخت و عشوه دلفریب شوخان عراقی را به غیر از او، که شیوه دلبری یاد داد.

گر غالیه خوشبو شد، در گیسوی او پیچید

ور وسمه کمانکش شد، در ابروی او پیوست

صورت هر محبوبی رشحه ای از رشحات جمال بی عیب اوست و چهره هر مطلوبی نمونه ای از عکس حسن بی نقص او.

از او یک لمعه بر ملک و ملک تافت

ملک سرگشته خود را چون فلک یافت

همه سبوحیان، سبوح جویان

شدند از بی خودی سبوح گویان

ز غواصان این بحر فلک فلک

برآمد غلغل سبحان ذی الملک

و اما کمال، پس غایت کمال مخلوق که به آن سزاوار محبت و دوستی می شود معرفت خدا و علم به صفات او و شناختن قدرت و صنایع افعال اوست معراج کمال انسان قرب به درگاه سبحانی است و نهایت مرتبه تمامیت، راه یافتن به درگاه رب العزه است پس کسی که اندک معرفت او غایت مرتبه کمال، و قرب به درگاه او اوج سعادت و اقبال باشد، ظاهر است که کمال در خود او منحصر، و هر کمالی در جنب کمال او ناقص و قاصر است و اگر کمال، شایسته محبت است، شایستگی به او مخصوص خواهد بود.

و اما سبب پنجم: که مناسبت معنویه و مرابطه خفیه باشد پس شکی نیست که نفس ناطقه انسانی شعله ای از مشعل جلال حق، و پرتوی است از اشعه جمال مطلق، گلی است از گلزار عالم قدس، و سبزه ای است از جویبار چمن انس و از این جهت بود که چون از روح انسانی سوال شد خطاب رسید که «قل الروح من امر ربی» یعنی «بگو روح از عالم امر پروردگار من است» و در حق آدم علیه السلام فرمود: «انی جاعل فی الأرض خلیفه» یعنی «به درستی که من از برای خود در زمین خلیفه قرار می دهم» و ظاهر است که آدم، مستحق افسر خلافت نگردید مگر به واسطه این مناسبت و به سبب این مناسبت است که بندگان چون به مصیبتی گرفتار شدند بی اختیار منقطع و متوسل به پروردگار خود می شوند و او را می شناسند و میل به جانب او می نمایند.

و این مناسبت، ظهور تام به هم نمی رساند مگر اینکه بعد از ادای واجبات، مواظبت بر نوافل و مستحبات شود.

چنان که در حدیث قدسی وارد شده است که «بنده به تدریج به واسطه نوافل و مستحبات، تقرب به من می جوید تا به جایی می رسد که من او را دوست می دارم و چون به مرتبه دوستی من رسید شنیدن او به من می شود و دیدن و گفتن او به من».

و اما مناسبت ظاهریه که یکی از اسباب محبت است: و از جمله آثار مناسبتی که میان بنده و پروردگار او ظاهر است آن است که نمونه بسیاری از اخلاق الهیه و صفات ربوبیت در بندگان موجود است، چون: علم و نیکی و احسان و لطف و رحمت بر خلق و ارشاد ایشان به حق و امثال اینها و اگر علیت و معلولیت و صانعیت و مصنوعیت باشد پس امر در آن ظاهر است و از بیان مستغنی است و باقی، اسباب ضعیفه نادره ای است که در حق سبحانه و تعالی نقص و قصور است و از آنچه مذکور شد معلوم شد که اسباب محبت همه در حق حضرت رب العزه به عنوان حقیقت و اعلی مراتب، متحقق است و با وجود اینکه هر که مخلوقی را به سبب یکی از این اسباب دوست دارد می تواند که دیگران را دوست داشته باشد و هیچ یک از مخلوقات به وصف محبوبی متصف نمی گردد مگر اینکه از برای او از این جهت شریکی یافت می شود.

و شکی نیست که اشتراک، موجب نقصان محبت است، و اوصاف کمال و جمال ایزد متعال از مزاحمت شریک و انباز، ممتاز و به این جهت راه شرکت در نحو محبت او مسدود است پس مستحق محبتی بجز او نه بلکه به دیده تحقیق اگر نظر کنی غیر از او متعلق محبتی نیست و لیکن این مرتبه ای است که نمی رسد به آن مگر اهل معرفت از اولیا و دوستان خدا و اما نابینایان بیغوله جهالت که دیده بصیرت ایشان معیوب است، از ادراک این مرتبه محجوب، و در چراگاه شهوات جسمانیه و علفزار لذات حسیه مانند بهایم بچریدن مشغولند «یعلمون ظاهرا من الحیوه الدنیا و هم عن الآخره هم غافلون» و «قل الحمد لله بل اکثرهم لا یعقلون».

مدعی خواست که آید به تماشا گه راز

دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

و چگونه چنین نباشد و حال اینکه وصول به مرتبه محبت با کسی از نوع اتصالی به عالم آن ناچار، و بدون آن، حصول محبت حقیقی محال است و پای بستگان قیود شهوات و فرورفتگان لجه کثافات، لذات را به اتصال عالم قدس چکار.

دیگ لیسی کاسه لیسی را بجو

ای خداوند و ولی نعمت بگو

خانمان جغد، ویرانه است و بس

نشنود اوصاف بغداد و طبس

ای که اندر چشمه شور است جات

تو چه دانی شط جیحون و فرات

بلی: چون نفس انسانی از کدورات عالم طبیعت پاک و مصفا، و از خباثت جسمانیت طاهر و مبرا گردید، و از محبت شهوات و قید علایق فارغ شد، به حکم مناسبت به عالم قدس متصل می گردد و شوق تام به همجنسان خود از اهل آن عالم در او پیدا می شود و به مرافقت ایشان شوق و میل او از آن عالم تجاوز می کند و محبت او پا بالاتر می گذارد و شوق به مبدأ کل و منبع جمیع خیرات به هم می رساند تا می رسد به جایی که مستغرق مشاهده جمال حقیقی، و محو مطالعه جلال خیر محض می شود و در این هنگام در انوار تجلیات قاهره، فانی می گردد، چنانکه در هنگام طلوع خورشید همه ستارگان معدوم می شوند و به مقام توحید، که نهایت مقامات است می رسد و از انوار وجود مطلق بر او افاضه می شود آنچه را که نه هیچ چشمی دیده و نه هیچ گوشی شنیده و نه به خاطری خطور کرده و بهجت و لذتی از برای او حاصل می شود که همه بهجتها و لذتها در جنب آن مضمحل می گردند و چون نفس به این مقام رسید در حال تعلق نفس او به بدن، و وجود او در دنیا و حال قطع علاقه او، احوال او چندان تفاوتی نمی کند و سعاداتی که از برای دیگران در آن عالم حاصل می شود از برای او در این نشأه، حاصل شود.

امروز در آن کوش که بینا باشی

حیران جمال آن دل آرا باشی

شرمت بادا چو کودکان در شبها

تا چند در انتظار فردا باشی

بلی شهود تام و بهجت خالی از جمیع شوائب، موقوف بر تجرد کلی است از بدن، زیرا چنین نفسی اگر چه به نور بصیرت در نشأه دنیویه ملاحظه جمال وحدت صرفه را نماید و لیکن باز ملاحظه او خالی از کدورت طبیعیه نیست و صفای تام بسته به حصول تجرد از بدن است و از این جهت پیوسته مشتاق مرگ است تا این حجاب از میان برداشته شود و می گوید:

حجاب چهره جان می شود غبار تنم

خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم

چنین فقس نه سزای چو من خوش الحانی است

روم به گلشن رضوان، که مرغ آن چمنم

و این محبتی که از برای چنین نفسی حاصل می شود نهایت درجات عشق، و غایت کمالی است که از برای نوع انسان متصور است اوج روح مقامات واصلین و «ذروه مراتب کاملین است و هیچ مقامی بعد از آن نیست مگر اینکه ثمره این مقام است و هیچ مقامی پیش از آن نیست مگر آنکه مقدمه ای از مقدمات آن است و این عشقی است که عرفا افراط در مدح آن نموده اند و اهل ذوق، مبالغه در ستایش آن کرده اند و به نثر و نظم در ثنای آن کوشیده اند، و تصریح نموده اند که آن، مقصود از ایجاد کائنات، و مطلوب از آفرینش مخلوقات است کمال مطلق آن است و بجز آن، کمالی نیست و سعادت به واسطه آن است، و به غیر از آن، سعادتی نه همچنان که یکی گفته:

عشق است هر چه هست بگفتیم و گفته اند

عشقت به وصل دوست رساند به ضرب دست

و دیگری گفته:

جز محبت هر چه بردم سود در محشر نداشت

دین و دانش عرضه کردم کس به چیزی برنداشت