ملا احمد نراقی » مثنوی طاقدیس » بخش ۱۸۴ - داستان آن گدا که هرچه به او دادند نگرفت

یک بزرگی می گذشت اندر رهی

دید ناگه بر لب بامی مهی

مه نه بل خورشید چارم آسمان

روی او بر آسمان پرتوفشان

از کمان ابروان مشکبار

صید افکن از یمین و از یسار

وز کمند گیسوان تابدار

بسته پای رهروان از هر کنار

آن نگار صید جو از طرف بام

با نگاهی ساخت کار آن همام

دل ز عارف برد بالا با کمند

با کمند آن دو گیسوی بلند

دل ربود از سینه و هوشش ز سر

بیدل و بیهوش ماند آن ره سپر

سوی منزل رفت و دندان بر جگر

نی خبر از پای او را نی ز سر

یک دو روزی خون دل خورد و خزید

عاقبت عشقش عنان از کف کشید

آتش عشقش شرر انگیز شد

جام صهبای غمش لبریز شد

خانه بر او تنگ شد چون چشم میم

دشت شد چون دوزخ و گلشن جحیم

پس گذر افکند اندر پای بام

نی اثر زان دید و نی بشنید نام

پس یکی زنبیل چون عباس دوس

برگرفت و جست چون تیری ز قوس

رفت سوی خانه ی آن دلربا

گفت یاران چیزی از بهر خدا

شیئی لله شیئی لله ای مهان

من گدای عاجزم بس مستهان

بر در آن خانه بس فریاد کرد

تا که صاحبخانه او را یاد کرد

سعی و همت هست مفتاح فرج

من قرع باباً وقد لج ولج

هرکه در زد خانه ای را عاقبت

درگشایندش به مهر و مرحمت

نیست از دون همتی چیزی بتر

کو ز بی همت کسی محرومتر

سعی و همت در کسی چون جمع شد

بزم عالم را چراغ و شمع شد

من چنین دانم که آن مسکین گدا

می شود از سعی و همت پادشا

می توان از سعی بر افلاک شد

ای خوش آنکو ساعی و چالاک شد

راه آن باید ولی جست از نخست

وانگهی پیمود ره چالاک و چست

از کسالت مرد ابتر می شود

لایق روبند و معجر می شود

زاید از دون همتی ای یار فرد

ذلت و عجز و زبونی بهر مرد

وز کسالت نکبت و ادبار زاد

تا چه زاید خود از این دو ای عماد