نافهها و حلّهها از نور پاک
آورند از بهر او کاحسن فداک
ای تو مهمان شهنشاه قدم
خیز و در مهمان سرایش نه قدم
ای تو مهمان سرای پادشاه
خیز با صد ناز و رو آور به راه
هین بیا دولتسرای شاه بین
شوکت آن درگه و خرگاه بین
هین بیا ای مرغ قدسی آشیان
بال و پر در کنگر عزت فشان
خیز ای شهباز لاهوتی سفر
از مکان و لامکانها درگذر
خیز ای مهمان سلطان وجود
خوش برآ بر طارم ملک شهود
زیر پا نه صفحهٔ ناسوت را
کن تماشا عرصهٔ لاهوت را
رو به سوی خلوت جانان بیار
جسم و جان بگذار و جان جان بیار
جسم و جان محرم در این دربار نیست
غیر جان جان جان را بار نیست
محفل انس است و خلوتگاه ناز
میزبان شاهنشه مهمان نواز
پس به آیینی که دانی با شتاب
بگذرد آن بنده از ملک حجاب
صد هزاران عالم بی اسم و نام
طی کند آید سوی دارالسلام
آید از آنجا سوی دارالبها
لب پر از تسبیح و تقدیس و ثنا
هم از آنجا خیمه بالاتر زند
بر فراز ملک دیگر پر زند
بس عوالم طی کند با زیب و فر
بس عجایب بیند اندر آن سفر
تا به دارالنور اعلی پا نهد
از خودی و از خودیها وارهد
عالمی بیند سراسر نور پاک
عالمی از نور مطلق تابناک
عالمی بیند ز نور و نور نور
صاف هر نوری در آن دارد ظهور
عالمی آیینهٔ ملک وجود
اندر آنجا هرچه خواهد بود بود
من چه میگویم قلم نامحرم است
هم زبانها لال و گنگ و ابکم است
چه توانم گفت شرح عالمی
کاندر آنجا نیست ما را محرمی
هیچ حسنی را در آنجا راه نیست
هیچ عقلی هم از آن آگاه نیست
هرچه گویم شرح آن تصدیقهاست
بی تصور کی شود تصدیق راست
باز میگردم سوی باقی خبر
تا بگویم حال مؤمن سر به سر
آمد و در قلزم انوار شد
همچو آن ماهی به دریا بار شد
ایستاد اما نه در حد جهات
شد محیط از شش جهت بر کاینات
منبسط شد پهن شد در غرب و شرق
مغرب و مشرق در او گردید غرق
پس سرادقها به بالاتر زدند
دامن خرگاه عزت برزدند
پرتوی آنجا تجلی بار شد
باطن و ظاهر همه انوار شد
پرتوی از ذروهٔ عزت دمید
بر مکان و لامکان دامن کشید
عکس چهری پرده افکند از عذار
شور در ملک و ملک شد آشکار
غلغل سبحان ذی الملک قدیم
از ثری برخاست تا عرش عظیم
نغمهٔ سبوح ذوالمجد العیان
شد بلند از غرفه کروبیان
شد درخشان عکسی از نور قدم
رفت ظلمت تا به بیغول عدم
محو شد آن بندهٔ مؤمن چنان
کو ندید از غیر یک سلطان نشان
واله اندر موقف عز و جلال
محو در آیینهٔ حسن و جمال
من چه گویم او کجا بود و چه دید
کس چه داند او چه گفت و چه شنید
آمدش از پردهٔ غیب این ندا
مرحبا ای بندهٔ ما مرحبا
اندرین دولتسرا خوش آمدی
آمدی و صاف بیغش آمدی
بشنود چون بنده ترغیب خدا
نی شناسد پا ز سر نی سر ز پا
نی قرارش ماند و نی اختیار
پس به روی افتد هماندم بیقرار
لب پر از تسبیح و تقدیس و ثنا
چهره پر خون از خجالت وز حیا
در خجالت از عبادتهای خود
در حیا از شرم طاعتهای خود
کی خدایا من کجا و بندگی
بندگیهایم همه شرمندگی
من کجا و خدمت این پادشاه
حاصل خدمت چه جز روی سیاه
سوختم یا رب من از احسان تو
ای دریغا آتش سوزان تو
هفت دوزخ را خدایا برفروز
این تن بیشرم و آزرمم بسوز
آتشی کو تا دهد خاکم به باد
فارغم زین آتش خجلت کناد
آتشثی کو تا درین بیشرم رو
افتد و سوزد تن بیشرم او
آید از حق سوی آن بنده خطاب
کای تو در دریای خجلت آشتاب
سر برآور وقت آه و ناله نیست
جز شکرها اندرین بنگاله نیست
سر برآور لجهٔ انوار بین
یار را بی زحمت اغیار بین
رفت وقت کدرت ایام تعب
محفل انس است و ایام طرب
چونکه سر بردارد آن بنده همام
آیدش از مطبخ قدرت طعام
آیدش زآن مطبخ پرشهد و قند
قوت روح افزا و نوش دلپسند
آنچه گردد در مذاق او زده
هرچه خورد اندر بهشت از اطعمه
نی طعامی کان ز جنس عنصر است
سفرهٔ اشکم پرستان زو پر است
نی طعامی دیده پایش تیغ و داس
نی سرش کوبیده جور سنگ آس
نی شده آلودهٔ دود تنور
نی شده آلوده از زنگ قذور
پس به طیب خاص خوشبویش کند
هم ز نور خاص مهرویش کند
هم سرش را تاج عزت برنهد
دست قدرت بر سرش افسر نهد
هم بیاراید عنایت پیکرش
از کرامت حلهها پوشد برش
حلههای جمله از صندوق خاص
بافته بر قامت او اختصاص
نی مکو دیده نه جولا بافته
تار و پودش را نه دوکی تافته
کرد با آن بنده شاه مهربان
آنچه باشد درخور آن میزبان
در عنایت آنچه کرد آن ذوالکرم
کی تواند خامهام کردن رقم
ور نویسم آنچه آمد در حساب
طاقدیسم میشود هفتصد کتاب
ای زبان خاموش از این شرح و بیان
ان تعدوا نعمت الله را بخوان
نعمت دنیا که نبود جز خیال
جز خیالی در کمینگاه زوال
ور نیاید در حساب و در شمار
پس چه باشد نعمت دارالقرار
خانهای کز بهر رحمت آفرید
کس ندارد راحت آنجا امید
نعمتش از حد و حصر افزون بود
نعمت آن گنج نعمت چون بود
خواند آن یک را خداوند جلیل
لهو و لعب و فاسد و هیچ و ذلیل
این یکی ملک کبیر جاودان
قرة العین نعیم جاودان
گفت پیغمبر که گر ملک جهان
نزد حق یک پشهای بودش وزان
کافری را شربت آبی نداد
نی به دستش لقمهٔ نانی فتاد
آنکه این ملک جهان با آب و تاب
مینیرزد نزد او یک شربه آب
خواند ملک آن سرای دلپذیر
دولت بیزحمت و ملک کبیر
زحمتش اینست رحمت چون بود
نکبتش این یا که دولت چون بود
این بود بازیچه و لهو و حقیر
خود چه باشد یارب آن ملک کبیر
چونکه بر خود میپسندی ای پسر
از برای یک مویزی دردسر
دردسر میکش بی قند و نبات
شکر شیرینتر از آب حیات
چون دهی کابین مسکین و جهیز
از چه خواهی پیره زال کهنه خیز
رو از این کاین عروسی را بخواه
که زند صد طعنه بر خورشید و ماه
میتوانی جست ازین مهر و جهاز
نوعروسی رشک خوبان طراز
چون توانی کند کاریز و قنات
باری آن را کن پی آب حیات
چون کنی لَنگ رها خوار ای پسر
زیر رانت هم کمیتی راهور
از چه رو سوی بیابانی همی
رو به سوی چاه زندانی همی
هین بگردان خوش عنان این نوند
جانب شهرِ سمرقندِ چو قند
طوطیا از این قفس رو باز کن
سوی هندستان جان پرواز کن
هان و هان ای راهرو آهستهتر
راه قبچاقست و دزدان در گذر
تا نگشتهستی اسیر ترکمان
زین ره پر هول برگردان عنان
چند چند ای جان من سوی شمال
در شمالت نیست جز عطب و نکال
هین بگردان از شمال ای جان عنان
دشت قبچاقست خیل ترکمان
روی او بر سوی اصحاب یمین
تا درآیی در نگارستان چین
پایتخت مصر دولت پا نهی
از چه و از جور اخوان وارهی
شهرها بینی نگار اندر نگار
نی خزانی را در آن ره نی بوار
باز گرد این راه کوی و شهر نیست
جز ره بیغوله پر قهر نیست
الله الله ای سوار تیزرو
سوی غولستان روی غره مشو
چون تو را هم لشکر و شمشیر هست
پهلوانی هست و زور شیر هست
از چه میپیچی درین ویرانه ده
سوی ملک بیکران پا پیش نه
گر روی بازار بهر موزهای
یا به دکانی برای کوزهای
ای بسی بازارها بر هم زنی
کاسهها و کوزهها بس بشکنی
تا یکی را برگزینی زآن میان
این چه انصاف است آخر ای فلان
این جهان و آن جهان از موزهای
سهلتر باشد و یا از کوزهای
که نیاری نیک و بدشان در شمار
که نکردی نیک بر بد اختیار
هین نگویی نقد باشد در جهان
نسیه آن دولتسرای جاودان
درهمی در زیر بالینم دفین
به ز ده درهم که آید بعد از این
قرص جو در سفره خوشتر آیدم
کان مزعفر سال دیگر آیدم
نقد در دنیا نجوید هیچکس
اهل دنیا نسیه میجویند و بس
خانه کی سازد کسی ای بد قمار
تا نشیند اندر آن پیرار و پار
یا نشیند اندر آن حال بنا
این بود تحصیل حاصل ای فتی
بلکه میسازد ز بهر بعد از این
نسیه باشد خود بگو یا نقد این
گر نهالی مینشانی ای فزون
میوهاش را پار خوردی یا کنون
یا پس از سالی دو خواهی میوهاش
نقد خوانی این بگو یا نسیهاش
زن اگر خواهی که زاید دخت و پور
مینزاید جز پس چندین دهور
دانه کاری سال دیگر بر دهد
مادیانت بعد از این استر دهد
سود جوید مرد بازرگان ولیک
بعد چندین ماه و سال ای یار نیک
جمله کار و بار این عالم که هست
نسیه اندر نسیه اندر نسیه است
کس نکرد از بهر نقد هرگز سؤال
کان بود تحصیل حاصل این محال
چونکه هردو نسیه آمد ای عمو
نیک بهتر یا که بد آن خود بگو
با وجود آنکه فرقی بس عیان
در میان این دو نسیه هست دان
آن یکی وهم و گمانست و خیال
نسیه خواریش بود بیم زوال
تا حلول موسم آن نفع و سود
مینداند بود خواهد یا نبود
مینداند هم اگر یابد امان
سود خواهد خورد مسکین یا زیان
هست این فرق و بسی فرق دگر
نعمت آن قوت جان وین دردسر
هر غذایی را خوری جان پدر
بایدش از چار منزل رهگذر
اولین انبار مطبخ ای شریف
پس دهان پس معده وُ آنگه کثیف
در نخستین مرحله زان انتفاع
گو چه داری ای برادر جز صداع
حرث و غرس و آس و داس است و حصاد
حمل و نقل و ضبط انبار از فساد
دیگر آنچه شرح آن باشد گران
تا تو را یک لقمه آید در دهان
در دهان هنگام کام و لذت است
گرچه دندان را از آن صد محنت است
حاصلت در معده آید چون غذا
تخمه و آروغ و ثقل است و حشا
من نگویم چیست آید در کثیف
از مشام خویشتن پرس ای لطیف
وقت لذت نیست بیش از یک نفس
آنقدر محنت که تو گویی که بس
جفت همسر گر همی خواهی گزید
خود تو میدانی چهها خواهی کشید
خود ببین از وقت کابین و جهاز
چه کشی تا سالیان دیرباز
با وجود اینهمه رنج و محن
گر شبی خفتی برِ آن سیمتن
وان بهیمه جانب آخور رود
دور از تو جان ز کونت در شود