ملا احمد نراقی » مثنوی طاقدیس » بخش ۸۱ - تتمه احوال سید انبیا با کودکان عرب

تا بگویم باقی احوال شاه

با گروه کودکان در عرض راه

زانکه اصحابند در مسجد غمین

چشم اندر راه خیرالمرسلین

مخلصی جوزانکه اصحاب رسول

منتظر بنشسته در مسجد ملول

چون خرید آن شاه عالم خویش را

دامنش از چنگ طفلان شد رها

بحر فارغ شد ز چنگ قطره ها

مهر خود را واخرید از ذره ها

گفت گریان قدر خود نشناختم

هم بهای خویش روشن ساختم

شد معین قیمت من بی گزاف

قدر من اینست نبود جای لاف

درهمی ده بیست داد آن کاروان

در بهای یوسف بی مثل و مان

رحمت حق بر روان پاک او

ابر رضوان آب پاش خاک او

قیمت من گرد کانی شد سه چار

بنده ام آری و اینم اعتبار

این چه حلم است ای دو عالم بنده ات

از ثریا تا ثری شرمنده ات

این چه خلق است ای ملایک چاکرت

زلف حورالعین جاروب درت

زیر بار منتت کون و مکان

داده ای تن زیر بار کودکان

قیمت یک تار مویت صد جهان

می کنی خود را بها ده گرد کان

خاک پایت را شرف بر مهر و ماه

اختورانت بندگان در بارگاه

آسمان یک خیمه ی کوتاه تو

عرش و کرسی پایه ای از کاه تو

یک خریداری نمودی از کرم

بنده کردی هم عرب را هم عجم

یک دهن خواهم به پهنای جهان

یک زبان جاری بود چون عسقلان

تا سخن از وصف آن شه سرکنم

حقه گردون پر از عنبر کنم

لیک تا گفت و شنو عالم پر است

زین صدف گوشی است هرجا پر دراست

گر نخواهی شرح نور آفتاب

خلق او خشبوتر است از مشک ناب

بلکه نور آفتاب از روی اوست

نافه گر خوشبو شده است از بوی اوست

خور ز روی او کند کسب ضیا

گل رسد از او به صد برگ و نوا

آسمان رفعت ز شأن او گرفت

از وقارش کوه اطمینان گرفت

چشمها عذب از لب شیرین او است

خاک را آرام از تمکین او است

از کف او ابر باران ریز شد

از دم او بحر لؤلؤ خیز شد

سرو بهر خدمت او قد کشید

لاله باداغش ز کوهستان دمید

نی اثر از گفت گوی او شنود

کاین جهان را عطر او خوشبوی بود

هرکه گوید مدح آن سلطان دین

او ستایش می کند خود را یقین

یعنی ای یاران دلم داناستی

روی او را دیده ام بیناستی

هم من از پیرایه داران شهم

شه شناسم سرّ شه را آگهم

چون تو گویی مدح خورشید جهان

می نیفزاید کمال خور از آن

می شود روشن از آن بینایی ات

امتیاز ظلمت نورانی ات

می ستایی دیدگان خود یقین

دیده ی من روشن است از نور بین

همچنین هرکس که زیبایی ستود

شرح زیبایی خود را وانمود

داد از صدق حواس خود خبر

یعنی ای یاران نه من کورم نه کر

هم دلم دانا و جانم روشن است

گفتهای من گواهان منست

همچنان که آن دگر یک کز گزاف

از قبول و رد شد اندر اعتساف

گر نکوهش کرد گر خواند آفرین

نی مطابق بود او با حق نه این

خویشتن را ضایع و نابود کرد

نزد دانا خویش را مردود کرد

گفتهای او گواه عیب او ست

از توراوش فهمی آب اندر سبو ست

بوی پنبه سوزت آمد در دماغ

دانی اندر جامه ات افتاد کاغ

عالمی در محفل تدریس بود

در مسائل ماهر و بی ویس بود