برد سمنون محب را شور عشق
روزی اندر قلههای طور عشق
ساقی عشقش قدح لبریز داد
بادهٔ پر زور شورانگیز داد
سینه پر سودا و دل پر شور شد
عافیت جویی ز جانش دور شد
گفت یا رب عاشقم بر درد تو
سینهای خواهم بلا پرورد تو
جان من را درد بی اندازه ده
درد بی اندازه هر دم تازه ده
هرچه داری از بلای جان گداز
جمله را بر جسم من بفرست باز
هرچه خواهی زهر کن در جام من
زهر تو حلوا بود در کام من
زهر تو خوشتر ز قند و شکر است
تلخ از دستت ز جان شیرینتر است
صد قرابه پر طواره پر شرنگ
گیرم و نوشم به یادت بیدرنگ
درد بی اندازه نه بر جان من
پس ببین آن صبر بی پایان من
در بلایت صبر گفتم ای عجب
صبر چهبْود جای عیش است و طرب
من خریدارم بلایت را به جان
باورت گر نیست اینک امتحان
دردی آمد معدهاش را جانگداز
گفت با خود هین بسوز و هم بساز
درد او هر لحظه میگشتی فزون
درد میپیچیدش اندر اندرون
او همی پیچد بر خود همچو مار
بر دو لب دندان همی دادی فشار
عاقبت دردش فزون از صبر شد
وان همه حلوا و قندش صبر شد
جامه بدرید و گریبان چاک کرد
بر زمین افتاد و بر سر خاک کرد
ناله و فریاد و افغان ساز کرد
ای خدا و ای خدا آغاز کرد
کآمدم از درد دل یا رب به جان
یا رب از این درد بی درمان امان
روزها میگشت با قد دوتا
دست بر دل گرد مکتبخانهها
گفتی ای طفلان خدا را زینهار
یک دعایی در حق این شرمسار
همتی ای خردسالان همتی
در حق این عم نادان دعوتی
هریکی گفتندی از بهر خدا
ادع ذالعم اللیم الکاذبا
گشت آن بیچاره غافل ز امتحان
خویش را افکند اندر امتحان
ای خدا من در تو بگریزم ز تو
هم پناه از تو همی آرم به تو
من ندارم هیچ جز سوز و گداز
من نمییارم بجز عجز و نیاز
چیست اندر درگهت بسیار نیست
غیر عجز و مسکنت در کار نیست
این زمین و آسمان و مهر و ماه
جملگی هستند بر عجزم گواه
کیستم من غیر مسکین سژند
این تنم یک کهنه پالانی نژند
بندهٔ بیچارهٔ بی دست و پا
مستکینی مبتلایی بینوا
من گواهم مر عیار خویش را
نیست تاب بوته این دلریش را
می دهم من خود گواهی ای خدا
درهمی هستم زبون و ناروا
من که هستم بر عیار خود گواه
دیگرم در بوتهٔ سوزان مخواه
الغرض نامد ز بهر امتحان
مرد زاهد را دو روزی هیچ نان