ملا احمد نراقی » مثنوی طاقدیس » بخش ۵۹ - حکایت عارفی که شب به گدایی و دریوزه رفت

بود در شهری یکی مرد خدای

از در هر نیک و بد ببریده پای

از جهان و اهل آن وارسته ای

در به روی زشت و زیبا بسته ای

روزها در بندگی کردی به شام

هم به شب تا صبحگاهان در قیام

روزیش هر روز می آمد ز غیب

می رسیدش راتبه بیشک و ریب

در رواتب او بر اندر شام و چاشت

راتبه زان مطبخ پرنوش داشت

مطبخی خالی ز دود و دردسر

نی در آن آتش نه هیزم را گذر

کار فرمایش همه قدوسیان

از ثریا تا ثری شان میهمان

چون بجز آن مطبخ پرنوش و قند

جای دیگر ره نبرد آن ارجمند

می رسیدش مائده هر روز و شب

بی صداع و کسب بی رنج و طلب

چون ندارد پای رفتن خاربن

امر آید سوی او از امر کن

آنکه او بشناخت باز و کلند

بایدش با صد تعب کاریز کند

می کشاند آب را دهقان به زور

تا به پای خوشه ها از راه دور

دید اندر گاو و خر چون پای راه

بردشان با چوب لت تا آبگاه

دست کودک تا دهانش را ندید

شیر از پستان مادر می مکید

تا دکان نانوا را ره نبرد

نان بجز از سفره بابا نخورد

بود در طاعت چه او بیغش و ریب

راتبه بودش ز شهرستان غیب

از قضا یکشب برای امتحان

نامدش آن راتبه زان شارسان

ای خدا زان امتحانها داد داد

امتحان بس خانه ها برباد داد

آن ابلیس از امتحان مردود شد

طاعت صدقرن او نابود شد

امتحان بلعام را از پا فکند

ساخت در تیه و به آتش آسمند

ز امتحان برصیص عابد شد هلاک

سجده آورد از برای آن نعاک

ای پناه بی پناهان جهان

می گریزم در پناهت ز امتحان

من کجا و امتحانت ای خلیل

پشه ی لاغر کجا و بار پیل