ملا احمد نراقی » مثنوی طاقدیس » بخش ۲۹ - گرفتار شدن پادشاه به دست زنگیان

پادشاهی بود در مغرب زمین

جملگی مغرب زمینش در نگین

کشورش معمور و گنجش بیکران

حکم او نافذ بر اقطار جهان

روز و شب در فکر صهبا و سرود

فارغ از بازیچهٔ چرخ کبود

نوبتی آن پادشاه کامکار

راند لشکر سوی ملک زنگبار

ساحت آن ملک را تاراج کرد

باج گیران را به زیر باج کرد

هم ز سرداران ایشان سر گرفت

هم ز بی پا و سرانشان زر گرفت

ساخت آنجا پشته‌ها از کشته‌ها

برد از آنجا هم ز زرها پشته‌ها

زان سفر چون شد مظفر بازگشت

باز با عیش و طرب انباز گشت

ساغر مینا وشاقان را به کف

می‌شدندی با شهنشه هر طرف

گه کنار جویباران گه به باغ

گه به طرف کوهساران گه به راغ

داشت باغی رشک فردوس برین

در کنار شهر آن شاه گزین

یک شبی از شهر آمد سوی باغ

تا ز غوغا لحظه‌ای یابد فراغ

بزم عشرت را در آنجا ساز کرد

مرغ غم از باغ دل پرواز کرد

ساقیان از هر طرف ساغر به کف

لولیان در رقص بازی هر طرف

مطربان در نغمه پردازی همه

شاهدان در ناز و طنازی همه

هر طرف صد مشعله افروختند

پرنیان اندر مشاعل سوختند

از فروغ مشعل و نور چراغ

روزوَش گردیده روشن صحن باغ

شه در آن شب باده چندان نوش کرد

کز خود و عقل و خرد فرموش کرد

وانگه از شور شراب آن کیقباد

مست و لایعقل در آن محفل فتاد

دیگران هم جمله کردند آن سلوک

آری الناس علی دین ملوک

حاجب و دربان ندیم و شیخ و شاب

جمله افتادند مدهوش و خراب

چون ز شب پاسی گذشت آن شاه مست

بر درختی تکیه فرمود و نشست

دیده بر اطراف باغ افکند و دید

نخل و شمشاد و صنوبر سرو و بید

غنچه و گل یاسمین و نسترن

لاله‌زار و سنبلستان و چمن

پرتو شمع و فروغ مشعله

طلعت جام و صفای هلهله

شوقِ گشت و سیر باغ و گلستان

شاه را از جا برآورد آن زمان

مست و لایعقل برآمد شه ز جای

فارغ از کید سپهر دیرپای

پس خرامان شد به طرف بوستان

شد بر اطراف چمن دامن کشان

شد به طرف باغ تنها در خرام

یاورانش جمله مدهوش از مدام

می‌خرامید اینچنین آن شاه راد

تا گذارش بر در باغ اوفتاد

در گشاده، حاجب و دربان به خواب

هم به خواب و هم ز شور می خراب

شه در آمد مست از باغ ارم

نه از خدم با او کسی نی از حشم

سوی صحرا شد روان بیهوش و مست

گاه می‌رفت و زمانی می‌نشست

دشت بی پایان و بی اندازه راه

راه او بی خویش و شب تار و سیاه

ره همی پویید و مقصودی نبود

مایه می‌داد از کف و سودی نبود

مرد دنیا جوی ای مرد گزین

هست حالش بی تفاوت اینچنین

باده‌ها از حب دنیا کرده نوش

حب دنیا برده از وی عقل و هوش

راه دنیا روز و شب بگرفته پیش

می‌رود آگه نه از کس نی ز خویش

مست و بیخود در تکاپو سال و ماه

فرق نشناسد میان راه و چاه

می‌نوردد روز و شب این راه ژول

می‌نگردد یک دم از رفتن ملول

می‌رود مستانه این ره را همی

می‌نیاساید از این رفتن دمی

گر نه مستی ای رفیق خوبروی

مقصدت باشد کجا با من بگوی

بازگو با من که مقصودت کجاست

این رهت را در چه منزل انتهاست

هیچ عاقل دیده استی ای رفیق

کو نداند مقصد و پوید طریق

مقصد از آمد شد هر روزه‌ات

از در شاه و گدا دریوزه‌ات

این دویدنهای صبح و شام تو

ره نوردیهای بی انجام تو

سعی بی اندازهٔ سال و مهت

رنج بی پایان گاه و بیگهت

هیچ می‌دانی چه باشد ای فتی

کی فراغت یابی از رنج و عنا

طی شود ره در کدامین مرحله

کی به منزل می‌رسد این قافله

تا به کی در روز و شب خواهی دوید

کی به مقصد زین سفر خواهی رسید

آخرین منزل کدام است ای پسر

ای مسافر کی سر آید این سفر

تا چه منزل راه پیمایی بگو

راه بی منزل نباشد ای عمو

گر بگویی مقصدم باشد معاش

می‌کنم بهر معاش اینجا تلاش

این بدن هر روزه روزی بایدش

هر دم از نو احتیاجی زایدش

بام و ایوان بایدش مرداد و تیر

نی بدی از کاخ و کانونش گزیر

در تموزش توری و کتان خرم

پوستینش بهر بهمن آورم

در سفر از اسب و استر چاره نیست

در وطن، بی گاه و بستر کس نزیست

گویمت ای آنکه عشر هفت و هشت

اندرین الاحق از عمرت گذشت

دیگرت امید چندان زیست نیست

خود امیدت غیر ده یا بیست نیست

باشدت در هر طرف صد مزرعه

گله‌ها هم مرتعه در مرتعه

باغ و بستان بیحساب از هر کنار

درهم و دینار افزون از شمار

گر کنی سرمایه صرف ای مرد صاف

سالهای بی حدت باشد کفاف

روز و شب دیگر چرا جان می‌کنی

گرد خود چون عنکبوتان می‌تنی

ور بگویی می‌کنم من احتیاط

می‌فریبی خویش را از احتیاط

آخر این احتیاطت را بگوی

منزل آخر بجوی و ره بپوی

در چه منزل می‌شوی فارغ ز بیم

تاکجا همراهت آید این عزیم

چند گردد مایه‌ات یابد ثبات

کی رهد از دستبرد حادثات

ای برادر آنچه می‌ترسی از آن

بیش و کم در پیش آن یکسان بدان

چونکه افتد سیل آن وادی به راه

نی بماند کوه در راهش نه کاه

چون بجنبد صرصر این کوهسار

برکند هم برج از جا هم حصار

بهر فرزند ار ذخیره می‌نهی

مغز خر پس خورده‌ای و ابلهی

تا چه حد از بهر فرزند ای عمو

می‌روی این راه را با من بگوی

هیچ پایان دارد آیا این سفر

هرگز آیا این سفر آید به سر

دارد ار پایانی این راه دراز

بازگو با مخلص ای مخلص نواز

گر نباشد این سفر را آخری

پس روی اندر کجا گر نه خری

دشت بی پایان و راه بیکران

شام تاریک و تو لایعقل در آن

بی دلیل و رهنما و بی رفیق

کورکورانه همی پویی طریق

سخت می‌بینم که چون آن پادشاه

روزگارت عاقبت گردد تباه

هیچ دانی حال شاه مستطاب

کو همی می‌رفت بیهوش و خراب