همچو آن دیو رجیم کشتنی
کو گذشت از حد خود از رهزنی
پا ز حد خویش بالاتر نهاد
راه و رسم بندگی از دست داد
شعلهٔ غیرت سراپایش بسوخت
آتش لعنت به جانش برفروخت
رانده شد از عالم کروبیان
در زمین افتاد خوار و مستهان
سالهای بیشمار اندر سپهر
آن به قامت بُد قرین ماه و مهر
بر فراز آسمان پرچم زدی
با ملایک بال و پر بر هم زدی
چون نکرد او سجدهٔ آدم قبول
کوکب بختش فتاد اندر افول
خوار و زار و راندهٔ درگاه شد
از فراز مَه به قعر چاه شد
عزّ و تمکینش همه بر باد رفت
علمهایش سر به سر از یاد رفت
آری آری ظلمت و دود گناه
خانهٔ دل را کند تار و سیاه
در قفا هر ظلمتی را ظلمتیست
هر گنه نساجِ پرده غفلتیست
علم را در دل مَلَک میآورد
چون سیه شد کی مَلَک داخل شود
دل تو را آیینهٔ نورانی است
وز خدای عالم ربانی است
دل چو مرآت است و صورتهای غیب
منعکس گردد در آن بی شک و ریب
لیک تا آیینه زنگاری بُوَد
کی در آنجا صورتی ساری بُوَد
پاک کن آیینهٔ دل را ز زنگ
عکسها بنگر در آن پس رنگ رنگ
پاک کن از روی دل زنگار را
کن تماشا عالم اسرار را
زنگ از دل ای برادر دور کن
وانگهی سیر جهان نور کن
دل اگرچه زندهٔ آب و گل است
جانب چپ زین ره او را منزل است
چون یمین زیبندهتر بود از یسار
شد در اقلیم یمین آنجا قرار
سینه را هست از یمین راهی نهان
سوی ملک نور و شهر لامکان
لحظهای گر شرح صدری دیدهای
آنچه من گفتم نکو فهمیدهای
آنچه میبینی ز نور انبساط
جمله را اندر یمین بینی بساط