ای ساقی سیمیندهن! در ده شراب ناب را
خاکم به باد غم مده، بر آتشم زن آب را
تا چشم خوابآلود تو در خواب مستی دیدهام
در دیدهٔ بیخواب خود دیگر ندیدم خواب را
از آتش تب سوختم، عناب دارد لعل تو
تا آتشم را کم کند میخواهم آن عناب را
تا من خیال لعل تو در دیدهٔ خود دیدهام
میبینم از عکس لبت در دیده لعل ناب را
مهتاب کی خوانم ترا ای آفتاب خاوری!
کز اوج خوبی، میبرد روی تو از مه تاب را
از غمزه و چشم خوشش پرهیز کن گر عاشقی
کان غمزهٔ جادوی او دل برد شیخ و شاب را
در کعبهٔ کویت اگر روزی درآیم در نماز
گه قبله از رویت کنم، گه ز ابرویت محراب را
در حلقهٔ شوریدگان تا دست در زلفش زدم
پیچ سر زلف کژش برد از دل من تاب را
حیدر به ترک جان بگو دست از دل مسکین بشو
کآن مه به غارت میبرد جان و دل اصحاب را