حیدر شیرازی » دیوان مونس الارواح » غزلیات » شمارهٔ ۲۹ - و له ایضا

جانا! دل من چون دهن تنگ تو تنگ است

پشتم ز خیال سر زلف تو چو چنگ است

پای دلم از بهر تو در بحر محیط است

کام دلم از کام تو در کام نهنگ است

بر حال من زار جگرخوار نبخشی

آن دل که تو داری مگر از آهن و سنگ است

خونم بخوری، دل ببری، چهره بپوشی

ای ماه پری چهره نگویی که چه ینگ است

شکرانه دهم جان و کنم آشتی از نو

گر زآنکه ترا با من دل سوخته جنگ است

آن چشم خویش دلکش سرمست جهانگیر

ترکی است کمان دار که با تیر خدنگ است

از خوی تو بیداد کشد حیدر بیدل

خوی تو چه خوبی است مگر خوی پلنگ است؟