بت شکرسخن پستهدهان میگذرد
مَهِ خورشیدرخ مویمیان میگذرد
خلق شیراز! بدانید و نظر باز کنید
کآفت مرد و زن و پیر و جوان میگذرد
تا من از سینهٔ مجروح سپر ساختهام
از دلم ناوک مژگان فلان میگذرد
به ظریفی و حریفی و لطیفی و خوشی
یار من از همه خوبان جهان میگذرد
تا تو با روز رخ و زلف چو شب میگذری
خود شب و روز ندانم به چه سان میگذرد
تو چه دانی که ز عشق رخ همچون روزت
شب تاریک چه بر خستهدلان میگذرد
تا بر آن آب حیات دهنت تشنه شدم
عمر در عشق تو چون آب روان میگذرد
هرکه او پای نهد بر سر کوی تو شبی
چون من سوخته دل از سر جان میگذرد
حیدر عاشق و سودازده از بیم رقیب
هر شبی بر سر کوی تو نهان میگذرد