حیدر شیرازی » دیوان مونس الارواح » غزلیات » شمارهٔ ۲۰ - و له ایضا

در چنان صورت مطبوع عجب می مانم

بیم آن است که بوسی ز لبش بستانم

مست برخیزم و در باغ ارم بر لب جوی

چون گل و سرو روان پیش خودش بنشانم

از رخ و زلف و قد و خد و خطش جمع شود

سوسن و سنبل و سرو و سمن و ریحانم

حور عینش شمرم، باغ بهشتش گویم

صنع رویش نگرم، آیت لطفش خوانم

پیش پایش به زمین افتم و دستش بوسم

ترک سر گویم و جان در قدمش افشانم

لابه آغازم و دستان زنم و باده خورم

تا کمروار در آید به میان دستانم

در برش گیرم و کام از لب لعلش یابم

در برش میرم و بر باد روم ایمانم

گر کسی طعنه زند بر من و حال دل من

گو مزن طعنه که من قصه غلط می خوانم

منکر من چه شوی، سرزنش من چه کنی؟

برو ای خواجه! که من حیدر بی سامانم