در چنان صورت مطبوع عجب می مانم
بیم آن است که بوسی ز لبش بستانم
مست برخیزم و در باغ ارم بر لب جوی
چون گل و سرو روان پیش خودش بنشانم
از رخ و زلف و قد و خد و خطش جمع شود
سوسن و سنبل و سرو و سمن و ریحانم
حور عینش شمرم، باغ بهشتش گویم
صنع رویش نگرم، آیت لطفش خوانم
پیش پایش به زمین افتم و دستش بوسم
ترک سر گویم و جان در قدمش افشانم
لابه آغازم و دستان زنم و باده خورم
تا کمروار در آید به میان دستانم
در برش گیرم و کام از لب لعلش یابم
در برش میرم و بر باد روم ایمانم
گر کسی طعنه زند بر من و حال دل من
گو مزن طعنه که من قصه غلط می خوانم
منکر من چه شوی، سرزنش من چه کنی؟
برو ای خواجه! که من حیدر بی سامانم