حیدر شیرازی » دیوان مونس الارواح » غزلیات » شمارهٔ ۱۵ - و له ایضا

پرتو روی تو از روی صفا می‌بینم

مردم چشم تو در عین حیا می‌بینم

در لبت می‌نگرم، جوهر جان می‌یابم

در رخت می‌نگرم، صنع خدا می‌بینم

شام گیسوی تو یا ملک ختن می‌نگرم؟

زلف پرچین تو یا مشک خطا می‌بینم؟

گرد کوه از سر غیرت چو کمر می‌گردم

زآنکه اندام تو در بند قبا می‌بینم

چون صبا بی سر و پا می‌روم و سودایی

تا سر زلف تو در دست صبا می‌بینم

دل یکتای خود از غایت سرگردانی

بسته در سلسلهٔ زلف دوتا می‌بینم

تا به هم درشکند قلب اسیران کمند

ترک سرمست تو با تیغ جفا می‌بینم

دل که از غصه به تنگ آمد و ناپیدا شد

اثرش در دهن تنگ شما می‌بینم

از تو چندان که به من جور و جفا می‌آید

همچنان در دل خود مهر و وفا می‌بینم

حیدر از آرزوی آتش و آب رخ تو

خاکش از مهر تو بر باد هوا می‌بینم