حیدر شیرازی » دیوان مونس الارواح » غزلیات » شمارهٔ ۵ - و له ایضا

ملک ملک ملاحت، شه خوبان خطا!‏

ریختی خون دل سوخته، بی جرم و خطا

گفتم از ملک ملک شاد شوم، عقلم گفت

به سراپردهٔ سلطان نرسد دست گدا

گرد کوهت چه عجب گر چو کمر می گردم

کز چه باشد تن و اندام تو در بند قبا

سینه از فرقت معشوقه کنم چون آتش

دیده از حسرت دردانه کنم چون دریا

از قفا گرچه رقیب تو قفا خواهد زد

با وجود رخ خوبت نخورم غم ز قفا

سرفرازی کنم ار دور سپهر اندازد

دامن وصل تو در دست من بی سر و پا

صد هزاران دل سودازده در خاک افتد

اگر آشفته شود زلف تو از باد صبا

از هوای رخ چون آتش و آب خط تو

می رود خاک من سوخته بر باد هوا

تا مخالف شدی ای جان جهان با عشاق

سوختی جان و دل حیدر بی برگ و نوا