عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰

ندانم تا چه کارم اوفتادست

که جانی بی قرارم اوفتادست

چنان کاری که آن کس را نیفتاد

به یک ساعت هزارم اوفتادست

همان آتش که در حلاج افتاد

همان در روزگارم اوفتادست

دلم را اختیاری می‌نبینم

خلل در اختیارم اوفتادست

مگر با حلقه‌های زلف معشوق

شماری بی‌شمارم اوفتادست

مگر در عشق او نادیده رویش

دلی پر انتظارم اوفتادست

شبی بوی می او ناشنوده

نصیب از وی خمارم اوفتادست

هزاران شب چو شمعی غرقه در اشک

سر خود در کنارم اوفتادست

هزاران روز بس تنها و بی کس

مصیبت‌های زارم اوفتادست

اگر تر دامن افتادم عجب نیست

که چشمی اشکبارم اوفتادست

کجا مردی است در عالم که او را

نظر بر کار و بارم اوفتادست

نیفتاد آنچه از عطار افتاد

که تا او هست کارم اوفتادست