اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۴۱

گرفتم او گذاری بر سر بیمار می‌آرد

کجا دل طاقت حیرانی دیدار می‌آرد

ز راز دل حجاب عشق می‌بندد زبانم را

ترحم با منش هرگاه در گفتار می‌آرد