اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۴۱

دامان فتنه گل به میان سخن شکست

دریاب توبه را که خمار چمن شکست

از بوی نافه خون دلم جوش می زند

از خوی طره که دماغ ختن شکست