اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۶۸

هر طرف فتنه ای از گرد سواری برخاست

مژده ای دیده که از دور غباری برخاست

تو به خونریزی و ما از پی تسلیم شدن

هر که را دست و دلی بود به کاری برخاست