اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۰

چو اخگر شعله پرورد است مغز استخوان من

چه منتها که دارد گرمی عشقت به جان من

در آتش گر نباشم سوختن بیکار می ماند

چراغ شعله روشن می شود از دودمان من

چه سازم با هجوم آرزو کز بیم خوی او

محبت هم نگردد قاصد راز نهان من

امید آشنایی از وفا بیگانه ای دارم

کز استغنا خیالش هم نگردد همزبان من

چرا قدر اسیر خود نداند چین ابرویش

که عمری کرده از تیغ تغافل امتحان من