اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۳

اشک گلگونم به راه وعده می کارد چراغ

جلوه شمع قدی از خاک بردارد چراغ

هر نفس در سینه تنگم چراغان دگر

با خیال او شبم تا صبح بشمارد چراغ

در قمار سوختن داد تماشا می زنم

من دلی دارم اگر پروانه ای دارد چراغ

گر نباشد غیرت عاشق نقاب حسن پاک

روز روشن از پر پروانه می بارد چراغ

از کف خاکسترم صبح امیدی می دمد

شام خواب آلوده ام در زیر سر دارد چراغ

تیرگی از پرتو یادش گلستان من است

از سویدای شبم گل در بغل دارد چراغ

شب ز آهم بلبل از پروانه نشناسد اسیر

کس به گلشن گر برای امتحان دارد چراغ