اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۲

بوالهوس لاف محبت زد و آزار کشید

کور دل صورت آیینه به دیوار کشید

شور دیوانگیم درس محبت آموخت

کارم از خدمت زنجیر به زنار کشید

قطره خون شد و در دیده حیرت جا کرد

هر گلابی که دلم زان گل رخسار کشید

خواب شیرین اجل هم نکند مخمورش

از لبت هر که می تلخ به گفتار کشید

دل چو در سینه تپد آفت راز است اسیر

لب خاموشی تو بدنامی گفتار کشید