اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۵

شکفتن در ریاض خاطرم بیکار می‌ماند

گل از یاد بهارم در طلسم خار می‌ماند

خموشی بس که کاهیده است مغز استخوانم را

سخن از ناتوانی بر لب اظهار می‌ماند

پریشان نغمه‌ای زان طره بر تار نفس دارم

زبان از حرف می‌افتد سخن از کار می‌ماند

نبیند چشم بد حرزی به بازوی وفا بندم

غبارم در سر کوی کسی بسیار می‌ماند

بهار عیش‌فرسایی شکار مطلب‌آرایی

خمار جان‌گداز و حسرت بسیار می‌ماند

نمی‌فهمم زبان اینقدر افسانه‌پیرایی

گره در خاطر تسبیح یا زنّار می‌ماند

اسیر از دودمان من چراغ شعله روشن شد

در آتش گر نباشم سوختن بیکار می‌ماند