اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۳

عالم از جلوه تو خرم شد

سایه گل آفتاب شبنم شد

دورگردم به قرب می نازم

هر که بیگانه گشت محرم شد

زهر بیگانگی چشید و نمرد

بوالهوس رفته رفته آدم شد

عشق آیینه مآل نماست

شادی از اختلاط ما غم شد

در زمان من و تو مهر و وفا

بیش از بیش شد کم از کم شد

خونبهای اسیر تشنه لب است

ساغری کز لب تو زمزم شد