اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۲

ز خون دل چه قدرها چمن حنا بندد

که دست نازکت از خون من حنا بندد

گداز رشک ز سیمای دل توان دیدن

به رنگ داغ که سوختن حنا بندد

ز شوق اینکه به لعل تو نسبتی دارد

پیاله همچو عقیق یمن حنا بندد

نمی گشایم اگر صبح عید می آید

شبی که دست مرا یار من حنا بندد

شفق دمید و چمن شد نگارخانه چین

ز عکس گل کف برگ سمن حنا بندد

چو لاله دیده من داغ رشک می سوزد

اگر ز رنگ گل آن سیمتن حنا بندد

رسیدن شب عید بهار نزدیک است

گل پیاله گر از دست من حنا بندد

حجاب روی کسی داده عیدی گلشن

که لاله از گل افروختن حنا بندد

گل همیشه بهارش خزان نمی بیند

چمن اسیر گر از اشک من حنا بندد